به نام خدا
پیشنوشت: به احتمال فراوان کتاب را خواندهاید! چون در کل امروزه روز خواندن کتابهایی که ناگهان بولد میشوند، در میان خوانندگان ما رواج عجیبی پیدا کرده است که البته چیز بدی هم نیست! به هر حال، هم از روی علاقه، هم به خاطر قولم به تو و هم برای خالی نبودن عریضه، خودم را متعهد به نوشتن این چند خط راجع به کتابی کردم که همین ده دقیقه پیش حدودا خواندنش تمام شد.
در زندگی بعدی، کاش میشد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود.
در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع کنم. و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوانتر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آمادهام؛ و سپس به دبستان میروم و آنگاه کودک میشوم و بازی میکنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوانتر میشوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آنگاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطهور خواهمشد. و سپس با یک لحظه برانگیختگی شورانگیز ، زندگی را در اوج به پایان برسانم!
"وودی آلن"
حالا که اینگونه نیست، شاید بهتر باشد جور دیگری به زندگی نگاه کنیم! جور دیگری لبخند بزنیم و به روزهای خوب امیدوار باشیم!
برای آن دسته از آدمهای اهل دلی که فوتبال را ورزشی سرشار از جنگ میدانند، واژهای مثل ژانویه، همیشه با بازیهای جذاب لیگ جزیره همراه است! اما آنهایی که از غافله کلا بیخبراند و احیانا معتقداند که فوتبال نه تنها ورزشی مزخرف، که هوادارانش نیز انسانهایی کودن تشریف دارند، بدانند و آگاه باشند که زندگی یعنی دویدن، دویدن و باز هم دویدن برای توپی که هر چهار روز یکبار، داوری است میان برنده و بازنده؛ آن هم در آغاز سال میلادی که از قضا مصادف است با ایام خوش امتحانات پایان ترم هر ترم(!)! ادامه مطلب
پیشنوشت اول: انتخاب این موضوع خیلی ناگهانی و صرفا بعد نوشتن چند خطی اراجیف در متمم رقم خورده است و شاید در ادامه، هیچگونه پیوستگی معنایی با مطالب نداشته باشد!
پیشنوشت دوم: سعی کردهام هر آنچه در ادامه میآید، بدون بازخوانی خاص یا خود سانسوری نوشته شوند تا درست بدانم که از چه میگویم.(اگر اصلا چنین امکانی مقدر باشد!)
ادامه مطلبپیشنوشت اول: فیلم را به دعوت مهدی آنهم در معیت یکی از بهترین آدمهای این چند وقت اخیر، آقا میلاد گل، دیدیم!
پیشنوشت دوم: خواندن این خزعبلات به انضمام چند خطی هنرپراکنی ناشیانه، لذت فیلم را از بین نخواهد برد! پس با خیال راحت "نخوانید"!
ادامه مطلب
عشق را ساحتهاست!
اما برترین، همان عشق حقیقی است!
چیزی عجیب! سخت عجیب !
چیزی که توصیفش تنها به دیوار کوبیدن سری است که سودای عاشقی دارد!
چیزی که اگر نباشد، چنان بر نبودش میگریند که توگویی عالم به سرانجام رسیده است و اگر باشد، چنان آرامشی تو را و تمامیت تو را فرا میگیرد که انگار جهان سالهاست که به پایان رسیده است و تو فارغبال از تمام اوهام و ایهام و ابهام، کنون، در کنج گرم چوبکلبهای در دل جنگل کز کردهای و موسیقی نیمنواخت آتشی در کنار چشمانت، با صدای یار درهم آمیخته طوری که روح از ابدان جدا افتد و سیر کند جهانی دیگر را!
عشق راستین، چیزی عجیبتر از تب و تابهای گاه و بیگاهتان است! چیزی بس زیباتر، عمیقتر و آنقدر آرامتر که تیک تاک ساعت به احترامش لحظهای میایستد و جهان را برای قدری در سکوتی شیرین به دور از تمام زشتیها، در آرامشی عمیق غرق میکند!
آری عشق راستین آنقدر زیبا و زیبا و زیبا و زیباتر است که جهان در برابرش تنها تبسمی است کوتاه، حال آنکه عشق در وجودت، به سان قهقههای است از عمیقترین کنج دل!
پینوشت۱: بگذار تمام قواعد عالم را به هم بریزم، تنها برای تو، که زیباترین زیبایی عالمی! برای تو که دوستداشتنیترین مخلوق خداوندی! برای تو که هرچه بگویمت، حسنات در کلام نگنجد و روحت، چنان عظمتیاست که مرا توان توصیفش نیست!
پینوشت۲:
«گفتی ز عشق، بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست»
پینوشت۳: نمیدانم چگونهاید، اما، عشق حقیقی را تجربه کنید پیش از آنکه خیلی دیر شود! فرقی نمیکند عمر دنیایتان چقدر باشد، یک روز یا یک قرن، پیش از آنکه خیلی دیر شود، به فکر گنجشککهای حیاط خانهتان باشید!
ایستادهایم!
دوشادوش!
آنقدر نزدیک که صدای زیبای نفسهای شمردهشمردهات را با چشمهایم میشنوم!
خیرهای؛ به روبرو!
به قابی از آفتاب!
عکسی از جنس مهتاب!
یک نقشِ رنگارنگِ دیواری!
با رنگهایی مملو از شادی!
و آنقدر عمیق در آنها غرق شدهای که هیچ دلم نمیآید سکوت را بشکنم!
به نگاهت خیره میشوم!
حتی پلک هم نمیزنی؛ تا مبادا تلؤلؤ زیبای رنگی را از دست بدهی!
اشاره میکنی!
خودت را!
دخترکی زیبا، با موهایی بلند، در میان جادهای در دل جنگل!
کمی آنطرفتر!
دیوانهای در بلندای کوهها!
مرا!
تبسمی بر لبهایت نقش میبندد!
دلم میلرزد و هزار بار عاشقتر میشود!
هنوز خیره، زل زدهای!
به رنگها!
به شادیها!
به روزهای خوبی که انتظار دنیایمان را میکشد!
و من هنوز به نگاهت، خیرهام!
شاد باش و شاد بمان!
ای زیباترین دنیای رنگارنگم!
به نام خدا
قبل از ما هزاران نفر، هزاران هزار جلد کتاب خواندهاند و پس ما نیز همین خواهد بود! در کل، شاید کتاب بهترین رفیق آدمی در بسیاری از لحظات زندگی باشد! دوستی که صرف نظر از آنچه که هستی، جدای از تمام افکار و احساساتت، تو را به ماورای خیال میبرد و روحت را هرچند سرد، آنقدر صیغل میدهد که تصویری شفاف از حیات به دست آوری!
ادامه مطلب
سلام و دو صد سلام
خواستم خیلی شیک و مجلسی بازگشت غرور آفرین خودم به عرصه پوچ نویسی روزانه رو توی بوق و کرنا کنم که مبادا خیال کنین من به راه راست هدایت شدم که ازین خبرا نیست و من تا آخرین نفس در برابر هدایت شدن مقاومت خواهم کرد مگر اینکه خود راه راست به سمت من کج بشه که خودش در نوع خودش میتونه من جمله معجزات عالم بشریت باشه که اگر چنین بشه بعدش میتونم حتی ادعایی هم در زمینه ی ارتباط با عوالم بالا بدون مصرف هرگونه ماده ی نابی داشته باشم که با توجه به شناختی که از خودم دارم قطعا اینکارو میکردم و میکنم و احتمالا خواهم کرد!
بگذریم ازین همه صغرا کبرا کردن، خواستم بگم اینقدر سست اراده بودم که بعد یازده روز تصمیم گرفتم باز هم بنویسم و ازین به بعد این شما و این هر روز نگار های خوشگل موشگل من البته مثل همیشه به زعم خودم!
با آرزوی لبخند!
اینم عکسی کمتر دیده شده از من در حال برگشتن به سوی پوچ نویسی!
فقط سوال اینه که من اونی ام که لباسش خوشگله یا اونی که شاخاش بزرگه!؟ :)
نظر شما چیه!؟ #بیمزهترین_سوال_تاریخ
پیشنوشت: هرچند هیچ گاه علاقهی وافری به دیدن فیلم نداشتهام، اما چیزهایی هست که دیدن یک فیلم را از هر چیز دیگری برای آدمیزاد لذت بخشتر میکند؛ مثل یک همراه دوستداشتنی، یک داستان عالی، یا یک خاطرهی به یادماندنی! و این یکی، یکی از آن صدها داستان عالی است که طعم زندگی را زیر دندانت میآورد.
ادامه مطلب
درباره این سایت